دیشب حال پسرم خیلی بد شده بود او را به دکتر بردم ، چندتا مطب و بیمارستان جوابم کردند اینگار که پول خون باباشون رو از من می خواستن، اعصابم خورد شده بودو بچه روی دستم از تب می سوخت و ناله های ضعیفی که از ته گلوش در می آمد، انگار که تمام سلسله اعصابم رو بهم گره میزد، البته اون با انصاف تر ازاین حرفها بود که با این ناله ها پدرش رو عذاب بده، می فهمید که کار گره خورده و تو دردسر افتادم، با خودم می گفتم آخه من این پول رو از کجا بیارم؟ باید برم کلی اسباب و اساسیه توی خونه رو بفروشم، بدم پول دکتر، بعد تا یکی دو هفته جواب بقیه بچه ها و پول ناهار و شام رو چه کار کنیم؟ خدایا اینهم شد زندگی؟ تو کجایی؟ عجب صبری داری؟ نمی خواهی به داد ما برسی؟ مگر خودت نگفتی که از رگ گردن به بنده هات نزدیک تری و جواب درخواست کننده را می دهی؟
خلاصه داشتم با خودم و خدای خودم راز و نیاز و طلبکاری می کردم که چشمم به یک برگ روی دیوار افتاد ، از دور گفتم لابد باز یک بنده خدا مثل من یا می خواهد کلیه اش رو بفروشه یا قرنیه چشمش رو، اینهم یک صنعت جدیده ساخته دست آخوندها که به کشور ما به ارمغان آوردن – فروش قرنیه ، ای لعنت بر خمینی، ولش کن بابا کم بدبختی دارم الان دوباره دلم ریش میشه، ولی به خودم گفتم بذار ببینم حالا چی هست؟ به سمتش رفتم نوشته بود: درود بر سازمان مجاهدین خلق ایران –یک آرم گرد هم در کنارش بود که بالاش یک آیه نوشته بود : فضل الله مجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما.....
پس مجاهدین هنوز هستن؟ همونها که بابام اونقدر دوستشون داشت؟ خدایا شکرت، چقدر سریع جوابم رو دادی!!! وای دیدی از خدا طلبکاری کردم؟ آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم.....
تو دلم گفتم: نمی دونم کدوم دستی خطر کرده و این کاغذ رو به دیوار زده، کاش خودش بدونه که چقدر کارش ارزش داره، کاش همینجا بود و دستاش رو گُل می گرفتم، آخه این سالها رژیم کاری کرده که من فکر می کردم مجاهدین دیگه نیستن، وای ۵۰ سال ... یعنی تمام این سالها اونها بودن و هستن؟ یعنی اونها تونستن جلوی غول ولایت فقیه ایستادگی کنن؟
احساس کردم جان تازه ای گرفتم، به ذهنم زد اون سالها جمعیتی که توی امجدیه جمع می شدن که حرفهای آقای رجوی رو بشنون خیلی زیاد بودن، حالا اونها کجان؟ البته که خیلی هاشون مثل بابای من جونشون رو در این راه داده اند ولی حتما که خیلی هاشون هم هستن و احتمالا خیلی ها مثل من بی اطلاع مونده باشن، پس منهم باید تلاش کنم که همون کمکی که به من شد رو به بقیه بکنم، یاد داستان بازرگان و طوطی افتادم که تو مدرسه درکلاس چهارم می خوندیم!! شاید اونی که این عکس رو به دیوار زده پیامی رو به من رسونده، داره بهم می گه که تو هم وظیفه داری همین نور امیدی که من در دلت روشن کردم رو در دل بقیه روشن کنی، پس بلند شو و دست به کار شو....
ساعتی بعد یک ورق در دستم بود و یک ماژیک، روی ورق با خط درشت و خوانا نوشتم:
سالگرد ۵۰ سالگی سازمان مجاهدین خلق ایران بر همه ما مبارک باد....
.........
می توان و باید با قلمی و قدمی ویا حتی با درمی و اندک مرهمی، این نور امید را در دل هزاران ایرانی روشن کرد.
۱۵ شهریور سالگرد تاسیس سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران ، مبارک باد
0 comments:
Post a Comment