Sunday, 30 August 2015

ایران-یک عکس یک دنیا امید


دیشب حال پسرم خیلی بد شده بود او را به دکتر بردم ، چندتا مطب و بیمارستان جوابم کردند اینگار که پول خون باباشون رو از من می خواستن، اعصابم خورد شده بودو بچه روی دستم از تب می سوخت و ناله های ضعیفی که از ته گلوش در می آمد، انگار که تمام سلسله اعصابم رو بهم گره میزد، البته اون با انصاف تر ازاین حرفها بود که با این ناله ها پدرش رو عذاب بده، می فهمید که کار گره خورده و تو دردسر افتادم، با خودم می گفتم آخه من این پول رو از کجا بیارم؟ باید برم کلی اسباب و اساسیه توی خونه رو بفروشم، بدم پول دکتر، بعد تا یکی دو هفته  جواب بقیه بچه ها و پول ناهار و شام رو چه کار کنیم؟ خدایا اینهم شد زندگی؟ تو کجایی؟ عجب صبری داری؟ نمی خواهی به داد ما برسی؟ مگر خودت نگفتی که از رگ گردن به بنده هات نزدیک تری و جواب درخواست کننده را می دهی؟
خلاصه داشتم با خودم و خدای خودم راز و نیاز و طلبکاری می کردم که چشمم به یک برگ روی دیوار افتاد ، از  دور گفتم لابد باز یک بنده خدا مثل من یا می خواهد کلیه اش رو بفروشه یا قرنیه چشمش رو، اینهم یک صنعت جدیده ساخته دست آخوندها که به کشور ما به ارمغان آوردن – فروش قرنیه ، ای لعنت بر خمینی، ولش کن بابا کم بدبختی دارم الان دوباره دلم ریش میشه، ولی به خودم گفتم  بذار ببینم حالا چی هست؟ به سمتش رفتم نوشته بود: درود بر سازمان مجاهدین خلق ایران –یک آرم گرد هم در کنارش بود که بالاش یک آیه نوشته بود : فضل الله مجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما..... 
یک دفعه یک چیزی تو ذهنم جرقه زد، مجاهدین؟ سازمان مجاهدین؟ یک چراغی در ته تونل ذهنم روشن شد، داره یادم میاد بچه بودم که با بابام به میتینگهاشون می رفتیم، یک جوان ۲۶-۲۷ ساله به اسم مسعود رجوی سخنرانی می کرد، چه زیبا صحبت می کرد، چه کلام قوی و دلنشینی داشت، چه امیدی به پیروزی داشت، چقدر خوب و قوی چهره خمینی رو بر ملا کرد و از همون موقع گفت که این خمینی که بر سر کار اومده کیه و چیه، چقدر اون روزها تب و تاب پیروزی و انقلاب تو دلها بود، بابام تا اسم رجوی می اومد می گفت که فقط اونه که می تونه ایران رو پس بگیره، می گفتم بابا مگه انقلاب نشده ؟ می گفت کدوم انقلاب؟ نیومده اونو دزدیدن.... و باز از رجوی می گفت، می گفت از سالها قبل از زمان شاه دارن مبارزه می کنن، می گفت رجوی خودش هم توی زندان بوده و کلی شکنجه تحمل کرده، می گفت اونها بودن که قیمت آزادی رو با زندان و شکنجه دادن و حق اونها بود که تو انتخابات مجلس پیروز بشن ولی خمینی اونها رو حذف کرد، می گفت بنیانگذارانشون خیلی آقا بودن و بخاطر نفروختن آرمان و ایدئولوژی شون جونشون رو دادن، می گفت کاش در زمان سرنگونی شاه می بودن و می دیدن که زحماتشون به گل نشسته، آره داره یادم میاد... من بچه بودم ولی خوب می فهمیدم که بابام چقدر دنبال راه اونهاست، البته مامانم هیچوقت بهم نگفت که بابام چی شد، ولی همیشه می گفت بابات جای خوبی رفته، بعدها که بزرگ شدم فهمیدم که همون روزهای شلوغ سال ۶۰ در تظاهرات بزرگی در تهران تیر خورده و ما دیگه او رو ندیدیم...   
پس مجاهدین هنوز هستن؟ همونها که بابام اونقدر دوستشون داشت؟ خدایا شکرت، چقدر سریع جوابم رو دادی!!! وای دیدی از خدا طلبکاری کردم؟ آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم     یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم..... 
تو دلم گفتم: نمی دونم کدوم دستی خطر کرده و این کاغذ رو به دیوار زده، کاش خودش بدونه که چقدر کارش ارزش داره، کاش همینجا بود و دستاش رو گُل می گرفتم، آخه این سالها رژیم کاری کرده که من فکر می کردم مجاهدین دیگه نیستن، وای ۵۰ سال ... یعنی تمام این سالها اونها بودن و هستن؟ یعنی اونها تونستن جلوی غول ولایت فقیه ایستادگی کنن؟ 
احساس کردم جان تازه ای گرفتم، به ذهنم زد اون سالها جمعیتی که توی امجدیه جمع می شدن که حرفهای آقای رجوی رو بشنون خیلی زیاد بودن، حالا اونها کجان؟ البته که خیلی هاشون مثل بابای من جونشون رو در این راه داده اند ولی حتما که خیلی هاشون هم هستن و احتمالا خیلی ها مثل من بی اطلاع مونده باشن، پس منهم باید تلاش کنم که همون کمکی که به من شد رو به بقیه بکنم، یاد داستان بازرگان و طوطی افتادم که تو مدرسه درکلاس چهارم می خوندیم!! شاید اونی که این عکس رو به دیوار زده پیامی رو به من رسونده، داره بهم می گه که تو هم وظیفه داری همین نور امیدی که من در دلت روشن کردم رو در دل بقیه روشن کنی، پس بلند شو و دست به کار شو....
ساعتی بعد یک ورق در دستم بود و یک ماژیک، روی ورق با خط درشت و خوانا نوشتم: 
سالگرد ۵۰ سالگی سازمان مجاهدین خلق ایران بر همه ما مبارک باد....
.........
می توان و باید  با قلمی و قدمی ویا حتی با درمی و اندک مرهمی، این نور امید را در دل هزاران ایرانی روشن کرد. 
۱۵ شهریور سالگرد تاسیس سازمان پر افتخار مجاهدین خلق ایران ، مبارک باد
به امید روز آزادی  - کمپین برای آزادی ایران


0 comments:

Post a Comment