آتنا، بابا رفته سفر نه از اون سفرایی که سوغاتی بیاره نه ازاون سفرای کوتاه، سفری طولانی که به بلندای ابدیت است.
آتنا بزرگتر که شدی، چند بهار دیگر از عمرت را که تجربه کردی، بیشتر میفهمی بابا حسن چه دلاوری بود. از شجاعانی که تاریخ به آنان رشک میبرد و افتخار میکند.
آتنا وقتی که بابات به سفر بیبازگشتش رفت تو 10ماه بیشتر نداشتی و اولین فرزند و جگرگوشهاش بودی ولی ترا که تنها دلبندش بودی گذاشت و رفت.
گذاشت و رفت تا بچههای کارتن خواب دیگر از بیسرپناهی به خود نلرزند، تا بچههای خردسالی که در اوان کودکی باید در شادیهای کودکانه خود غرق شوند و دنبال سنجاقکهای زیبا، مستانه بدوند. برای یک لقمه نان دنبال هرکس و ناکسی ندوند و گدایی نکنند، برای دختران بیپناهی رفت که از فقر و فلاکت به خیابان گردی روی میآورند. آواره و بیسرپناه. آماج هر بلا. رفت تا کارگر بینوا از فقر و حقوق به یغما رفته خودش توسط کارگزاران فاسد حکومت ملاها دست به خودکشی نزند و رفت و رفت و رفت.
آتنا میدانی که بابات حتی در داخل چقدر شجاعانه در برابر مزدوران وحشی اطلاعات میایستاد و وقتی بابابزرگت را گرفته بودند بیهیچ بیم و باکی با بازجویان و شکنجهگران در میافتاد و آنها را رسوا میکرد کاری که کمتر کسی جرأت و توان آن را دارد.
آتنا میدانی که بابات وقتی که برای مبارزه با رژیم سر به پای آزادی گذاشت از شغل و امکانات مادی هیچ چیز کم نداشت و خیلیها افسوس موقعیت او را میخوردند ولی او بیقرار و عاشق سربه پیمان گذاشت و پس از سختیهای زیاد خود را به جمع بیقراران در اشرف رساند. ”هر چه داری تا سرمویی بسوز“.
آتنا میدانی که وقتی بابات به اشرف آمد جنگی مهیب درگرفت. دیگر صحبت از پیروزیهای نظامی مجاهدین نبود. بحبوحه آزمایش و صبر و پایداری بود و حالا بدون سلاح در برابر توطئههای رنگارنگ استعمار و ارتجاع. از زمین و آسمان بمب و موشک و توطئه و دسیسه میبارید. و او استوار ایستاد و خم به ابرو نیاورد.
آتنا، آخر او انتخاب کرده بود که مجاهد بماند و مجاهد زندگی کند و مجاهد بمیرد.
در آخرین نامهاش به برادرش نوشت:
اگر صد و یک مجاهد در اشرف این شانس و افتخار و فرصت را داشتند که بمانند به یمن مسعود و مریم است ولاغیر. هر چه است از سرچشمه داراییها و توانمندیها و کسنخارد است نه فرد من و ما. این را بدون تعارف میگویم و بدون ذرهیی مبالغه و غل و غش. به آن در این ده سال ایمان آوردهام. امروز عین الیقینام شده. به حق که سمیع العلیم میداند چه میگویم. اوست که بر ما منت نهاد. باشد که لک الحمد و شکرش را بهجا بیاوریم و مدیون و بدهکارش باشیم.
و در جایی میگوید:
منتی بر سر ما بود که در روزهای پر شأن و ارج ماه خدا از کلام سید و مولایمان درسها و آموزشهای جدید بگیریم که بهحق نفسهای پاک خودش مجاهد بمانم و مجاهد بمیرم و ثواب دنیا و حسن ثواب الآخره هم نصیبمان شود. اللهم بلی
آتنا همیشه در تاریخ حماسه «قلعه برست» و میهنپرستان فداکار شوروی در برابر هجوم لشگرهای آلمان که تا آخرین نفر در قلعه ایستادند، برایم جایگاه خاصی داشت ولی میدانی آخر آنها سلاح داشتند و تا آخرین فشنگ جنگیدند ولی تاریخ باید سرتعظیم فرود بیاورد در برابر تابلوی بسیار زیبا و خونین حماسهای که باباحسن و 51 مجاهد قهرمان دیگردر اشرف آفریدند. ایستادن و سر فرود نیاوردن با دست خالی در برابر هجوم مزدوران وحشی. سدههای تاریخ از آنان بسیار خواهد گفت.
آتنا، زیبایی روح لطیف بابا را نگاه کن که چگونه میسراید:
پیوسته میخوانم بدان
با هر زبان و هر بیان
بیوقفه میخوانم بدان
در را برایش باز کن
ساز رسیدن ساز کن
این نغمه را و قصه را
اینگونه تو آواز کن
کاشانه ما اشرف است
آری گویی که روح بزرگ و عاشق او دیگر در کالبد جسم او نمیگنجید. به پرواز درآمد و پرکشید تا اوجهای ابدیت.
آتنا باباحسن یک روز خواهد آمد.
آری خواهد آمد از سفر.
”روزی که بازوان بلورین صبحدم،
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت.
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد،
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت.
من نیز باز خواهم گردید آن زمان“
0 comments:
Post a Comment