Wednesday 12 August 2015

ايران - نام من عشق است، آیا می«شناسیدم؟!»




نام من عشق است، آیا می«شناسیدم؟!»

من ایستاده ام… این‌جا در گهواره آتش، در استوای خطیر تاریخ، در مصافگاه خدا با شیطان. نیم قرن گذشته را که بکاوی، نامی به خونباری نام من نمی‌یابی، در این سرزمین. هم تبعیدی ام، هم زندانی‌ام و هم اعدامی… بند بند پیکر زخمگینم، سرخ‌فام از کشاکشی است سهمگین و جرمی نداشته‌ام و ندارم جز فریاد عطشناک آزادی. و راستی را که در قاموس تیرگی، جرمی از این بالاتر نیست. من ایستاده ام… یک روز در سیاه حجره‌های اوین، هم بند صارمی، هم بغض کاظمی… همدوش خسروی… یک روز در رزمگاه اشرف، همراه با زهره، هم عهد با حسین، همرزم با صبا… و یک روز در زندانسرای آزادی… . همراز با مهدی، همدرد با بهروز، همساز با بیژن. من ایستاده ام… در گذرگاههای جهان. در کوچه‌های سرد… میدانچه‌های داغ، هرجا که می‌تپد، قلب مقاومت… . با شور و اشتیاق… ..

شب یازدهمین گردهمایی بزرگ مقاومت ایران را یادت هست؟!… . شبی که کهکشان اشرف، در آیینه دلهای هزاران هزار ایرانی بازمی‌تابید و مریم، خورشیدوار در میانه می‌درخشید. … . در آن شب آفتابی، شیفته جانی بودم من، فرو رفته در حیرتی شگرف، سرشار از حسی غریب! با خودم گفتم: «اگر چه حصار تنگتر از همیشه است… اگر ‌چه زخمهای خیانت، خونچکان است و آزمونهای دشوار، در انتظار… با این همه اما، هیچ‌گاه پرنشاط تر نبوده‌ام از امشب… .. راستی چرا؟!… راز این تناقض شگفت در چیست؟»
سؤالم ناتمام ماند… آنجا که مریم… یادمان آخرین شهید را در جمله‌ای سخت پرمعنا، خلاصه کرد:
نام من عشق است و از جهان پرآشوب، جز دردانه آزادی هیچ نمی‌خواهم… 50سال به شوق همین یگانه در راههای صعب پوزار کشیده‌ام و از این پس نیز هم‌چنان دیوانه‌وار خواهم رفت…
اکنون در پایان این شناسنامه مختصر، باز هم به آن شب پرستاره باز می‌گردیم. شب شورانگیز کهکشان… . آنجا که مریم، نقشه مسیر من و ما را به عاشقانه‌ترین صورت… خواند و چه پرشکوه خواند… . چه غرور انگیز!
سخنرانی مریم رجوی ویلپنت پاریس: «بله، نقشه مسیر ما این است که اگر برای رسیدن به آزادی، باید از هفت خوان سرکوب و زندان و شکنجه و تیرباران گذشت،
اگر برای رسیدن به آزادی باید از هفت خوان اتهام و شیطانسازی و خنجر و خیانت عبور کرد،
اگر برای رسیدن به آزادی باید از هفت خوان هفتاد ابتلا و آزمایش گذشت،
آری، آری، ما در نبرد آزادی، برای صدها هفت خوان دیگر حاضر و آماده‌ایم!»
و من یک‌باره چون مسافری شتابزده… از ازدحام عشقها و عاطفه‌ها… از فوران فریادها و نجواها، جدا شدم و همراه با جذبه این سرخترین و ممنوع‌ترین نام… رفتم تا لحظه میلاد!…
رفتم به ساختمان شماره 444 در بلوار الیزابت آن سالها، رفتم تا آن ظهر داغ شهریوری… آنجا که حنیف و اصغر و محسن، قراری مخفی را به اجرا گذاشتند و برای بنا کردن سازه‌ای از صداقت و فدا، پیمان بستند. آن روز من خود را در همان جمع کوچک سه نفره یافتم. در معجزه کلامشان و در زلالی قلبشان. چه لحظه شورانگیزی بود، لحظه جاری شدن آیه‌های مجاهدت بر زبان حنیف. موج شورانگیز امید بود در خشکی دردناک رگانم. چه بگویم که بر من چه گذشت در آن دقایق تاریخساز؟!…
گفتی اسرار در میان آور کومیان اندر این میان که منم
آن سالها، سالهای مستانگی شاه بود. بادهای تاجبخش غرب، سلطنتی دوباره به او اعطا کرده بودند و خیال ثبات در سر می‌پروراند، از پولهای بی‌زبان نفت.
ایران، پرنده‌ای پر در خون بود، اسیر پنجه‌های خوفناک ساواک… و شهر خاکستری، خاطره شورشهای پیشین را همراه با آهی تلخ، مرور می‌کرد. در آن هنگامه غریب، حتی اندیشه واژگونه کردن نظم آریامهری هم، جرمی پرعقوبت بود، چه رسد به بنای سازمانی ممنوعه که سلطان را سرنگون می‌خواست و آزادی را نشسته بر سریر سرنوشت. راه اما آغاز شده بود و آن سرخترین و ممنوعترین نام، چون گوهری گرانقدر در سینه یابندگانش محفوظ ماند. 6سال تمام مبارزه مخفی. شش سال تمام، کار و کار تا آن نهال نوپا از گزند تبرداران درامان بماند و مهیای بارآوری شود. هنوز میوه بر شاخسار، نارس بود که چنگال سرکوب رسید و همه چیز را به یغما برد. بعد هم زندان و شکنجه… . بعد هم شتک خون پرچمداران نخستین بر سینه سپیده چیتگر و پرچمی که در دستان مسعود برافراشته‌تر شد. از خونها، سیلابها برخاست و آرزوی بنیانگذاران، به بار نشست!…
کبوتران بال و پر گشودند و آن سرخترین و ممنوعترین نام در سرود ستارگان جاری شد. این فرصت دیریافته اما، دیری نپایید. ابلیس در ردای فقیهان، سلانه سلانه از پلکان تاریخ فرود آمد و فصل جوانمرگی آزادی آغاز شد و من بودم با همان کلام ممنوعه بر لب، در خیابانهای بی‌پناهی و داغ بود و چماق، تیغ بود و شلاق. سرشکستند و چشم، در چشمخانه دریدند… از مرگ اما… اثری در من ندیدند.
در آن گرگ و میش بلاخیز، سیمای مسعود، امیدی یگانه بود. با پیکری مجروح از تازیانه‌های شاه و قلبی به وسعت آرزوهای سرزمینش، بر بلندای آرمان حنیف ایستاد و چشم در چشم خمینی خروشید:
ابلیس، آزادی انسان را بر نتافت. حکم به تکفیر عاشقان داد و با سواره نظام و پیاده نظامش بر روشناییهای شهر تاخت! شمع شدم و سوختم، پروانه شدم و چرخیدم. به ایلغار ظلمت، آری نگفتم و بر حرمت کلمه آزادی پای فشردم. سرخترین و ممنوع‌ترین نام، سرختر و ممنوع تر شد و از آن پس هفت دریای خون بود و آزمونهای توانفرسا: اربابان قدرت، هم از تیره عمامه‌دار و هم از نژاد نفتخوار، به هم ساختند تا اثری از این نام سرخ و ممنوعه، باقی نماند. تیرهای جفا را یک به یک در کمان توطئه نهادند و بر من به هزار شیوه تاختند… .. اما… اما… . با سرخترین و ممنوع‌ترین نامی که برگزیده بودم، هم‌چنان بر همان «نه» نخستین خود استوار ایستادم و رفتم تا مرداد خونین 67… تا سی هزار بار… بردار!
در میان پرده خون عشق را گلزارها عاشقان را با جمال عشق بی‌چون، کارها
و به چشم دیدم که چگونه نسل مسعود، جهان بی‌حماسه را از حماسه‌های فدا و پاکبازی سرشار کرد. دیدم که چگونه با کلام صلح و ارتش آزادی ستانش، زهر در حلقوم هیولای جنگ‌طلب ریخت. با مریم تا اوج قله‌های فدا رفت. با اشرف، شگفت انگیزترین حماسه پایداری را رقم زد و بر مدار اسطورها جاودانه شد. آری… من در منزل به منزل این راه 50ساله… مخاطب یک سؤال و تنها یک سؤال بودم: می‌ایستی یا می‌افتی؟! فرا می‌روی یا فرومی نشینی؟ تن می‌زنی یا تن می‌دهی؟!… میمانی یا می‌روی؟!… و من در پاسخ به این سؤال ترجیع وار، همواره گزینه نخست را برگزیدم… گزینه سرخ… گزینه سخت. این است راز مانایی نسل مسعود. این است رمز درخشش سازمانی که 50سال تحت تعقیب است و 50سال در اوج. 50سال خون می‌فشاند و 50سال، روشنی… .

0 comments:

Post a Comment